«درویشخان» باغی به ارث گذاشت با ٢٠٠ درخت خشکیده و میوههای سنگی؛ باغ خشک ٥٤ سالهای که پیرمرد سیرجانی به ارث گذاشت و جهانی را حیران کرد.
به گزارش ایسنا، روزنامه شهروند نوشت: «باغِ سنگی» سیرجان هنوز هست اما آوای گنگِ درویشخان ١٠سال است که خاموش شده و رازی که با بیابان و سنگهای مشبک و درختان مرده داشت، سر به مهر مانده. رقص میوههای سنگی روی شاخههای هرسشده، نه آن است که ٥٤سال پیش بود. باغهای سبز هم بعد از بلای خشکسالی مثل گذشته بار نمیدهند، چه رسد به باغ سنگی. میوههای باغ سنگی از شاخه میافتند و این تقصیر موریانههایی است که در جان کُندههای کهنه رخنه میکنند و برفی که در زمستان درختان خشکیده را از پا میاندازد. باغ اگر چه در فهرست آثار ملی کشور ثبت شده اما گویی بی«درویش اسفندیارپور» چیزی کم دارد.
نخستین درخت، سال ١٣٤٢ در این زمین تشنه در سیرجان فرو رفت. درویشخان هر بار به یاد باغهای خشکیده و زمینهای از دسترفته، به کوه و دشت زد و سنگهای سوراخی پیدا کرد که به چشم هیچ بشری جز او نمیآمد. سیمها را از سوراخها رد کرد و به شاخه آویخت. تا ٨٦سالگی او اینچنین کرد تا باغ، باغ شد. ١٠سال پس از مرگ او که پهلوان سفیدموی گنگی بود، باغ بیبرگی همان شد که روزی همسرش جلوی دوربین «پرویز کیمیاوی» گفته بود: «ناراحت نباش بچه. آن قدر مسافر به اینجا بیاید. آنقدر برای زیارت اینجا بیایند. صبر کن!»* همان شد. گردشگران از آن سر دنیا به سیرجان آمدند که میوههای سنگی را ببینند، با عصای درویشخان عکس بگیرند و چشم بدوزند به تصاویر دوربین فیلمساز شهیر. همین هفته پیش گروهی از گردشگران کرولال از ایتالیا راهی باغ درویشخان شدند و انگشت به دهان ماندند.
«سالها پیش به هنگام سحر، در وسط کویر، چوپانی کرولال شهابی میبیند که در نزدیکی او از آسمان سقوط میکند. چوپان به سوی شهابسنگ میرود اما سنگ هنوز داغ است. او صبر میکند تا سنگ سرد شود. سپس سنگ را با مشقت به نزدیکی خانهاش میآورد. سیم تلفن کنار جاده را قطع میکند. سپس سیم را از سنگ عبور میدهد و به درخت خشکی که در زمین نهاده است، میآویزد. این سنگ هدیهای آسمانی برای اوست. پس به سنگ احترام میگذارد.»**
در دوسوی جاده ۴۰کیلومتری جنوبشرقی سیرجان، (در نزدیکی دهستان بلورد) که به باغ سنگی میرسد، زمینها لمیزرعاند و باغهای پسته دِیمی. تابلویی سر جاده آدرس «اثر ملی باغ سنگی» را میدهد؛ باغی به شکل یک ٦ ضلعی نامنظم، با ٢٠٠ درخت، یک اثر سوررئال وسط بیابان.
وسط حیاط حوضی بزرگ است. بعد از دیوارهای کاهگلی، درختان باغ سنگی که به آسمان تکیه زدهاند، پیدا میشوند. هوهویی در باغ میپیچد، انگار آواز شادی پیرمرد گنگ است. هر درختی که میکاشت، فریاد شادی سر میداد و از فرط خوشی میچرخید و میرقصید. هر درختی یادی است از خاطرهای تلخ و از گذشتهای شیرین. باغ به رنگ خاک است و زمین به رنگ خاک. این وسط یک سرسره بزرگِ رنگ به رنگ توی ذوق میزند.
از روزنامه کیهان شروع شد
اهالی سیرجان میگویند؛ درویشخان از طایفه بچاقچی بود؛ «یکی از طوایف اصیل سیرجان» که شکارچی بودهاند و درویشخان از میانشان «هنرمند» شده. میگویند که درویشخان هم پرزور بود؛ آنچنان که «سنگهای بزرگ را مثل پر کاه بلند میکرد» و به شاخه میآویخت. او دو پسر داشت که یکی در ٢٥سالگی با تراکتور تصادف کرد و مرد. دو سال بعد هم همسرش درگذشت. حالا یک پسر مانده که ٦ دانگ باغ مال اوست و «خانواده بزرگی دارد.»
خانه درویشخان دیگر به سادگی خانهای که در فیلمهای پرویز کیمیاوی بود، نیست. پذیرایی وسیعی دارد با یک اتاق خواب کوچک و آشپزخانه اوپن. روی دیوارهای سفیدکاری شده به جز گلهای مصنوعی، عکسهایی از درویشخان و زنش، ایستاده مقابل سیاه چادر، قاب شده و پوستر فیلم «باغ سنگی» که عروس درویشخان با شوق نشان میدهد: «این فیلم سال ٥٥، جایزه خرس نقرهای جشنواره برلین را گرفت. میدانید که؟»
خانه در روزهای تعطیل شلوغ است و باقی وقتها خلوت. حالا که روز تعطیل است، دختری اهل جمهوری چک آمده و با عصای فلزکوب درویشخان عکس میگیرد. بازدیدکنندههای ایرانی هر هفته گذرشان به باغ میافتد و خارجیها هر ماه با گروههایشان میآیند و مدام از درویشخان و بازماندههایش میپرسند.
فاطمه ارمغان، عروس درویشخان که در فیلم دوم کیمیاوی (پیرمرد و باغ سنگی) حضور داشته، اکنون ٥٥ساله است. به سیاق هر ماه که گردشگران خارجی به خانهاش میآیند، شربتی درست میکند و جلوی میهمان غریبه مینشیند تا از روزگارشان ١٠سال پس از مرگ درویشخان بگوید. سال ٥٨ با حسین، تنها پسر درویشخان ازدواج کرد. «ما قوم و خویش بودیم.»
در این خانه روستایی همه پرویز کیمیاوی را میشناسند. فاطمه خانم تعریف میکند که روزی آن آقای فیلمساز، حکایت درویشخان را در روزنامه کیهان خوانده بود که مرد کرولالی دارد باغی از سنگ میسازد: «او با هزار مکافات خودش را اینجا رساند و ٦، ٥ماه ماند تا این فیلم را بسازد و در جشنواره فیلم برلین جایزه گرفت.» دخترش میدود وسط این حرف: «گفته بودند آن زمان که درویشخان را ببرند برلین آقای کیمیاوی قبول نکرد. گفت آنجا پر از زرقوبرق است. درویشخان اگر میرفت، باغش دیگر آن لطف را نداشت.» بعد از دو فیلم کیمیاوی بود که همه دنبال این باغ سنگی گشتند.
این راز سر به مهر
کیمیاوی در فیلم اولش «باغ سنگی»، پیرمرد را نشان میدهد که خوابِ پیامآوری را دیده و از هوش رفته و بعد راه آباد کردن باغ سنگی را رفته. زنش جایی میگوید که « سنگهای سوراخ به نظر هر کسی نمیآید. او خوابنما شده.»
فاطمه خانم همین تصویر را در ذهن دارد، با ترکیبی از اعتراض به اصلاحات ارضی: «وقتی درویشخان این باغ را درست میکرد، خیلی عصبانی بود. اصلاحات ارضی شده بود. او ملک داشت و ملک و املاکش را از او گرفتند. درویشخان کرولال بود و زبان دیگری برای اعتراض نداشت.» سال ۱۳۴۰ طرح اصلاحات ارضی به اجرا درآمد و بسیاری از زمینداران بزرگ، زمینشان را از دست دادند؛ از جمله درویش اسفندیارپور.
«رفته بود که روی زمینش گندم و جو بکارد اما گفتند زمین مال تو نیست. حرف درویشخان این بود که عمری روی این زمین کار کرده، گندم کاشته و جو رویانده. کرولال بود و نتوانست بگوید.» بعد از زنش نقل میکند که وقتی این اتفاق افتاد، خیلی سروصدا کرد و به آسمان خاک پاشید که چرا ملکش را گرفتهاند.
«شب زیر درخت بزرگی، پشت خانه میخوابد. خواب کسی با لباس سیاه را میبیند و زنان سیاهپوشی که نقاب داشتند. آنها زیر آن درختِ پشت خانه نشسته بودهاند و بچه شیر میدادهاند.» و «ناگهان تمام آنها نور شدند و رفتند به آسمان.» یا خواب دیگری که روایت میشود، این است که «یک آقایی، سیدی، از درختان سنگ آویزان کرده و به درویشخان گفته نگران نباش، سنگهای سوراخدار پیدا کن و باغی بساز.» درویشخان همین کار را کرد و کوه و دشت را دنبال سنگهای سوراخدار گشت و پیدا کرد. «حالا که باغ مرا گرفتی، باغی از سنگ میسازم که هیچکدامتان نتوانید از من بگیرید.»
فاطمه خانم میگوید؛ دنیایی اگر بگردید، مثل سنگهای درویشخان پیدا نمیکنید چون «خدا میخواست و او به نظرش میآمد.» سنگهای مشبک را با فرقان و حیوان و با دست تا باغ میرساند. مردم از سیرجان میآمدند و میگفتند؛ «ببین ملک پیرمرد را گرفتهاند و دیوانه شده.» یک بار فاطمه دنبالش رفت و پرسید که چرا؟ و درویشخان به زبان اشاره جواب داد: «خواب دیدهام.»
معصومه، نوه درویشخان میگوید: این کاری بوده که به پدربزرگش الهام شده. «بعضیوقتها فکر میکنم و در حکمت این باغ میمانم. خواب دیده؟ اصلاحات ارضی بوده؟ من فکر نمیکنم هیچکدام اینها باشد. به نظر من، یک چیزی به او الهام شده. کاری که در جهان تک است و من افتخار میکنم که هر جا رفتم، بگویم نوه درویشخانم. نه این که ابایی داشته باشم از کرولالبودنش، روستاییبودنمان و این که گوسفند داشتیم. من بچه عشایرم، نوه درویشخان.»
حسین، تنها پسر درویشخان هم سر تکان میدهد. «باغ را درست کرد برای اعتراض.»
باغ سرمازده
فیلم اول و دوم کیمیاوی، باغ سنگی را چنان معروف کرد که آدمهای زیادی را به سیرجان کشاند. خانواده درویشخان درخواست کردند حالا که باغ در فهرست آثار ملی ثبت شده و این همه گردشگر میآید، جادهای تا باغ بکشند و برق بیاورند اما «تازه دو، سه سالی است که برق کشیدهاند.» حسین، پسر درویشخان جدا از زنان خانه، در حیاط کنار دوستانش نشسته و قلیان میکشد. او سخت به حرف میآید. ٦٣ساله است و میگوید که فقط یکی از بچههایش به درویشخان رفته: «پسر سومم مثل او پهلوان است.» او کشاورز است و کنار باغ سنگی زمینی دارد.
«درویشخان چهارشانه بود و قد بلندی داشت. خوشاخلاق بود. محال بود کسی از این جا رد شود و نانش ندهد. چه غریب و چه قوم، همه را میهمان میکرد. ما هم نمیگذاریم کسی گرسنه از این خانه برود.»
حسین مانده و باغ سنگی. هر وقت میوهها از درخت میافتند، او دوباره با سیم گره میزندشان یا اگر موریانه به درختها افتاد، از باغدارها کنده خشکیدهای میخرد و در زمین میکارد. «٢٠٠ درخت در این زمین است. سال ٤٢ نخستین درخت را کاشت. از آن درختهای دهه ٤٠ هنوز مانده، اما عجیب نیست که چوب زیر باران و برف و باد کهنه شود.» زمستانها که برف و باران است، شاخهها میشکنند و میوهها، سنگینسنگین به زمین میافتد. «سه، چهار سالی است که برف سنگین میبارد و درختها را میاندازد. این طور که میشود، باید چوبش را عوض کنم. چوب درختان را از باغدارها میخرم. آنها درختشان را هرس کرده میفروشند و خُب، مصنوعیتر است. بعد پایش سیمان میریزم که محکم شود و روغن سوخته که موریانه نزند.»
سرسرهها و باغ سنگی
با آن همه ستاره در آسمان، سرسرههای رنگ به رنگ در تاریکی بیابان پیدا نیست. پسر درویشخان پکی به قلیان میزند و میگوید: «این سرسره را گفتیم برش دارند. اشتباه کردند که اینجا گذاشتند. همان وقت که آوردند، گفتیم بردارید. گفتند میخواهیم آلاچیق بزنیم و سایهبان وصل کنیم که مردم استراحت کنند. طرح فرمانداری و بخشداری بود.»
به نظر معصومه، نوه درویشخان این سرسرهها به باغ سنگی نمیآید. «بخشدار حتی میخواست آلاچیق بزند، نگذاشتند. ما خودمان هم میخواهیم این سرسره را بردارند.»
این طور که نبیالله جعفری، رئیس اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری سیرجان میگوید از سال ٩٤ قرار بوده اینها را جمع کنند اما هنوز نکردهاند: «بخشدار دیگر بلورد عوض شده و میخواهد سرسرهها را بردارد. قبلیها اصلا در جریان نبودند که این باغ ثبت ملی است و نباید دورش را این طور شلوغ کرد و در حریم منظریاش وسایل بازی گذاشت. قبل از حضور ما در اداره میراث بود که این اتفاق افتاد. حالا برداشتن این سرسره در دستور کار بخشدار جدید است.» فقط همین یک سرسره نه. «میخواستند مجموعهای تفریحی اینجا بسازند و نمیدانستند که نمیتوانند.» و «میراث فرهنگی جلویشان را گرفت.»
نمیگذاریم باغ بپوسد
مریم تازگیها از توریستهایی که میآیند، یادداشت میگیرد. هفته پیش از کرولالهایی که آمده بودند، گرفت: «یک گروه ٤٠-٣٠نفره از ایتالیا آمده بودند که کرولال بودند. کسی که همراهشان ترجمه میکرد هم، کمشنوا بود. اینجا را در تبلیغات اینترنتی پیدا کرده بودند. خیلی جاها رفته بودند اما گفتند که باغ سنگی را بیشتر دوست داشتهاند. انگار چیزی بود که آنها بیشتر میفهمیدند. کسی همزبان خودشان این باغ را آباد کرده بود. ذوق کرده بودند که چطور چنین چیزی میشود.» امسال بیش از هر زمان دیگری گردشگران خارجی به باغ سنگی آمدهاند. «شاید بیشتر از ١٠٠نفر» و بیشتر از لهستان، فرانسه، ایتالیا و چک.
توریستها از راه دور میآیند و نمیتوانند شب را در خانه بمانند. خانه، خانه آنهاست نه یک اقامتگاه راست و درست. فقط یک بار مردی اهل مالزی آمد و دو هفتهای میهمان شد. «گردشگران خارجی خیلی زیاد که بمانند، یکی، دو ساعت.» آخرش میروند به هتلهای سیرجان. معصومه و مریم، نوههای درویشخان میخواهند برای گردشگران، اقامتگاه بومگردی راه بیندازند. «مثلا همین اتاق پدربزرگمان را خیلی طالباند.» اتاق درویشخان گنگ، دیواری کاهگلی دارد اما آنی نیست که قبلا بود. معصومه میگوید: «قبلا خشت و گلی و گنبدی بود اما کل وسایلش را از آنجا برداشتند و شکلش عوض شد. من آن زمان بچه بودم والا نمیگذاشتم همه چیز را عوض کنند و وسایلش را بردارند. هر گردشگری میآید از درویشخان و وسایل به جاماندهاش حرف میزند، ما هم عکس نشان میدهیم. از اداره میراث فرهنگی درخواست کردهایم که یک کمد شیشهای بدهند تا موزهای کوچک از وسایلش درست کنیم؛ از عصایی که خودش فلزکوب کرده و چیز عجیبی ساخته، قاب عکسها، پوتین، انگشتر، تسبیح.»
سال ٨٢ وقتی فیلم درویشخان و باغ سنگی را میساختند، معصومه منشی صحنه بود. او به همراه خانوادهاش در این فیلم بازی کرد. معصومه یک بار در دانشگاه فرهنگیان بزرگداشتی برای پدربزرگش برگزار کرد و فیلم را به استادها و همکلاسیها نشان داد. آنها چندوقت یک بار فیلمهای درویشخان را دور هم میبینند. «همین چند وقت پیش میهمان داشتیم و با هم دیدیم. ما که از دیدن این فیلم سیر نمیشویم. نه فقط فیلم، خود باغ هم جان ماست. کاری به ثبت ملی نداریم. این میراث ماست. درویشخان برایمان عزیز بود. نمیگذاریم درختان این باغ بپوسند.»
* از فیلم باغ سنگی، پرویز کیمیاوی، ١٣٥٥
** از فیلم پیرمرد و باغ سنگی، پرویز کیمیاوی، ١٣٨٢